-
ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببردشاعر : عبيد زاکاني چشمش به يک کرشمه دل از دست ما ببردناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببردبگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببردبنمود روي خوب و خجل کرد ماه راسلطان نگر که مايهي مشتي گدا ببردتاراج کرد دين و دل از دست عاشقانقدري نداشت هيچ ندانم چرا ببردجان و دلي که بود مرا چون به پيش اوعشقش درآمد از درم آن ماجرا ببردميداد عقل دردسري پيش از اين کنوناين دولت از ميانه نسيم صبا ببردسوداي زلف او همه کس ميپزد ولينگرفت هيچ در وي و باد هوا ببردگفتيم ح