-
به پاي قافله رفتن ز من نميآيدشاعر : صائب تبريزي چو آفتاب به تنها روي برآمدهامبه پاي قافله رفتن ز من نميآيداگرچه از همه آفاق بر سر آمدهامهمان به خاک برابر چو نور خورشيدمنيست جز يک پشت ناخن، دستگاه خندهامچون قلم، شد تنگ بر من از سيهکاري جهانتا درين گلزار چون گل يک دهن خنديدهامسالها در پرده دل خون خود را خوردهامتا خس و خاشاک هستي را به هم پيچيدهامبر زمين نايد ز شادي پاي من چون گردباداين گرگ را به قيمت يوسف خريدهاماز جور روزگار ندارم شکايتيعاشق به شو