-
عقدهاي نگشود آزادي ز کارم همچو سروشاعر : صائب تبريزي ز يربار دل سرآمد روزگارم همچو سروعقدهاي نگشود آزادي ز کارم همچو سرومصرع برجستهي باغ و بهارم همچو سرومحو نتوان ساختن از صفحهي خاطر مرادربهار و در خزان بر يک قرارم همچو سروخاطر آزادهي من فارغ است از انقلابگر چه دايم در کنار جويبارم همچو سروتا به زانو پايم از گرد کدورت در گل استبر ميان صد حلقهي زنار دارم همچو سروآن کهن گبرم که از طوق گلوي قمريانبس که از بيحاصليها شرمسارم همچو سروخجلت روي زمين از