-
ز بيعشقي بهار زندگي دامن کشيد از منشاعر : صائب تبريزي وگرنه همچو نخل طور آتش ميچکيد از منز بيعشقي بهار زندگي دامن کشيد از منکه هر عضوي چو دل از بيقراري ميتپيد از منز بيدردي دلم شد پارهاي از تن، خوشا عهديکه با آن بينيازي، ناز عالم ميکشيد از منبه حرفي عقل شد بيگانه از من، عشق را نازمزبان شکر جاي سبزه دايم ميدميد از منچرا برداشت آن ابر بهاران سايه از خاکم؟به سيم قلب نتوان ماه کنعان را خريد از مننگيرم رونماي گوهر دل هر دو عالم رانپيوندند به کام دل