-
چندان که چو خورشيد به آفاق دويديمشاعر : صائب تبريزي ما پير به روشندلي صبح نديديمچندان که چو خورشيد به آفاق دويديماز بار گنه همچو کمان گر چه خميديميک بار نجست از دل ما ناوک آهيغير از سر انگشت ندامت نگزيديمچون شمع درين انجمن از راستي خويشخار از قدم آبله پايي نکشيديمافسوس که با ديدهي بيدار چو سوزنما حاصل ازين عمر سبکسير نديديماز آب روان ماند به جا سبزه و گلهاچندان که درين دايره چون چشم بريديمبيرون ننهاديم ز سر منزل خود پايحرفي که برد راه به جايي، نشنيديمهر