-
ما گر چه در بلندي فطرت يگانهايمشاعر : صائب تبريزي صد پله خاکسارتر از آستانهايمما گر چه در بلندي فطرت يگانهايمدر فکر جمع خار و خس آشيانهايمدرگلشني که خرمن گل ميرود به باددر زندگي، به خواب و به مردن، فسانهايماز ما مپرس حاصل مرگ و حيات رادر آرزوي يک نفس بيغمانهايمچون صبح، زير خيمهي دلگير آسمانبا دست خشک، عقده گشا همچو شانهايمچون زلف، هر که را که فتد کار در گرهما در ميان خلق همان بر کرانهايمآنجاست ادمي که دلش سير ميکندهر چند آتشيم، ولي بيزبانهاي