-
صائب ز برگ عيش تهي نيست جيب ماشاعر : صائب تبريزي چون غنچه تا به کنج دل خود خزيدهايمصائب ز برگ عيش تهي نيست جيب مادر دست ديگران گلي از دور ديدهايمما گل به دست خود ز نهالي نچيدهايمدر يک پياله کرده و بر سر کشيدهايمچون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ راچون صبحدم هزار گريبان دريدهايمنو کيسهي مصيبت ايام نيستيمما ناف دل به حلقهي ماتم بريدهايمروي از غبار حادثه درهم نميکشيمبيهوده سر به جيب تامل کشيدهايمدل نيست عقدهاي که گشايد به زور فکرچون لاله ما ز صبح ازل د