-
به تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنمشاعر : صائب تبريزي تمام چشم ز شوق فناي خويشتنمبه تنگ همچو شرر از بقاي خويشتنماسير بند گران وفاي خويشتنمره گريز نبسته است هيچ کس بر منهميشه خانه خراب هواي خويشتنمچرا ز غير شکايت کنم، که همچو حبابز بس که منفعل از کردههاي خويشتنمسفينه در عرق شرم من توان انداختاميدوار به دست دعاي خويشتنمز دستگيري مردم بريدهام پيوندمرا چه چاره، که زنجير پاي خويشتنمز بند خصم به تدبير ميتوان جستنعزيز مصر وجود از نواي خويشتنمبه اعتبار جهان نيست قد