-

چند حکایت از بهلول بهلول و دزد: گويند روزي بهلول كفش نو پوشيده بود داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد در آن محل مردي را ديد كه به كفش هاي او نگاه مي كند فهميد كه طمع به كفش او دارد ناچار با كفش به نماز ايستاد آن دزد گفت با كفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد كفش باشد! بهلول و سوداگر: روزی سوداگری بغدادی از بهلول سئوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد : آهن و پنبه . آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود