-
اي برده عقل ما اجل ناگهان توشاعر : سنايي غزنوي وي در نقاب غيب نهان گشته جان تواي برده عقل ما اجل ناگهان توتابوت شوم روي شده بوستان تواي شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بدمعزول مانده از سخن خوش زبان تومحروم گشته از گهر عقل جان توبا دزد عمر گشته قرين پاسبان توجان تو پاسبان بقاي تو بوده بازخون ميگريست بر تو همي جانستان توهنگام مرگ بهر جواني و نازکيتخر پشتهي گلين ز چه شد سايبان تواي آفتاب جان من از لطف و روشنيشاخ فراق رويدي از استخوان توگر آب يابدي تنت از آب چشم منچون تاج خم