-
روایتی از زندگی یک خانواده زندانی/ من دوست دارم بابام بیاد جامعه > آسیبها - مهر نوشت: مهدیه و محمدرضا هیچ وقت نمی خندند حتی هدیه های ما هم نتوانست لبخندی بر لبان این کودکان بیاورد با این حال یکی پدرش را طلب کرد و دیگری آرزو داشت خانه ای داشته باشند.
مهدیه خیلی سرد ما را به خانه دعوت کرد بدون هیچ لبخند یا حرفی ... فقط با دست اشاره کرد بفرمائید بالا .... خجالت می کشید اما از او خواستیم چند دقیقه ای کنار ما بنشیند... گفتیم: