-
روزي که جان من ز فراقش بلا کشدشاعر : سنايي غزنوي آنروز عرش غاشيهي کبريا شدروزي که جان من ز فراقش بلا کشداين غم نه کار ماست که اين غم کيا کشدما را يکيست وصل و فراقش چو هر دو زوستگر زو دمي ز راه مرادش جفا کشدنامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازوهر لحظه جام جام زلال بقا کشدآن جان بود شريف که دم دم ز دست دوستاقبال آسمانش به پيش فنا کشدهر دل که از قبول غمش روي در کشدبا آن صنم که هودج او کبريا کشددل کيست تا حديث خود و ياد خود کندرنجش هميشه با طرب و مرحبا کشدرنجش شکر بلاست از