-
باد عنبر برد خاک کوي توشاعر : سنايي غزنوي آب آتش ريخت رنگ روي توباد عنبر برد خاک کوي توهيچ دولتخانه چون ابروي توجاودان را نيست اندر کل کونگيسه داري چون خم گيسوي توکفر و دين را نيست در بازار عشقکام و لب خشکست و سرد از خوي توچشم و دل ترست و گرم از عشق توحلقهاشان حلقههاي موي تواي بسا خلقا که اندر بند کردآن دو چشم بلعجب بر روي توگر بهشتي نيست پس جادو چراستبي ضيا چشمست از داروي توعالمي را دارويي جز چشم رابست همچون مهره بر بازوي توتا دل ريش مرا دست غمتدين و دنيا را به تار م