-
چون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و دينشاعر : سنايي غزنوي زان که هر جاي اين دو رنگ آمد نه آن ماند نه اينچون سخن زان زلف و رخ گويي مگو از کفر و ديننيست با رخسان او بيشاه دارالملک ديننيست با زلفين او پيکار دارالضرب کفرکفر خالي از گمان و دين جمالي از يقينخود ز رنگ زلف و نور روي او برساختندتوده توده سنبلست و دسته دسته ياسمينخاکپاي و خار راهش ديده را و دست راپاي آن بت ز آستان چون دست موسي ز آستينچون به کوي اندر خرامد آن چنان باشد ز لطفبانگ برخيزد که: ه