-
اي ناگزران عقل و جانمشاعر : سنايي غزنوي وي غارت کرده اين و آنماي ناگزران عقل و جانموي خال جمال تو گمانماي نقش خيال تو يقينمچون با تو بوم همه جهانمتا با خودم از عدم کمم کمتا با تو بمانم ار بمانمدر بازم با تو خويشتن راپرسي که به تن کي کمانمگويي که به دل چهاي چو تيرمآنم که چو هر دو حرف آنمپيش تو به قلب و قالب اي جانکي بود که کني کم از دهانماي شکل و دهان تو کم از نيستحقا که بود به از جنانمگر با تو به دوزخ اندر آيمدر حجرهي تنگ کن فکانمتا چند چهار ميخ داريدر سايهي دامن زمانم