-
تا به بستانم نشاندي بر بساط انبساطشاعر : سنايي غزنوي ناگهانم در برآوردي و ماندي در بساطتا به بستانم نشاندي بر بساط انبساطتا به دلها درنگون شد رايت انس و نشاطبرگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمينتا بوم کارم جهاد و تا زيم شغلم رباطمن ز بهر دوستي را جان و دل کردم سبيلتا بود خون مرا با خاک روزي اختلاطاختلاط عشق تو با جان من باشد هميخشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاطدر سراي دوستي آن به که فرشي افگنمخاک باشم زير پاي چاکران اندر سماطتا اگر باري نباشم بر بساط دوستانتي