-
دلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانششاعر : سنايي غزنوي هزاران يوسف مصرست پيدا در گريبانشدلم برد آن دلارامي که در چاه زنخدانشزره مويي که چون تيرست بر عشاق مژگانشپريرويي که چون ديوست بر رخسار زلفينشدم عيسي ست پنداري ميان لعل و مرجانشبه يک دم ميکند زنده چو عيسي مرده را زان لبازين دو چشم گريانم از آن لبهاي خندانشحلاوت از شکر کم شد چو قيمت آورد نوششگرم باور نميداري بيا بنگر به دندانشندارد لب کس از ياقوت و مرواريد تر دندانفرو ريزد چو مهر و ماه بر ياقوت گويانشکه