-
تا خيال آن بت قصاب در چشم منستشاعر : سنايي غزنوي زين سبب چشمم هميشه همچو رويش روشن استتا خيال آن بت قصاب در چشم منستبر گريبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنستتا بديدم دامن پر خونش چشم من ز اشگجامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکنستجاي دارد در دل پر خونم آن دلبر مقيماز براي آنکه من در آب و او در روغنستبا من از روي طبيعت گر نياميزد رواستکانچه او را در زبان بايست در پيراهنستگر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجبگر چه کارش همچو گردون کشتنست و بستنستجان آرامش همي بخشد جه