-
دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدمشاعر : سعدي خيمه بر بالاي منظوران بالايي زدمدوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدمچون من اندر کوي وحدت گوي تنهايي زدمخرقهپوشان صوامع را دو تايي چاک شدبس که سنگ تجربت بر طاق مينايي زدمعقل کل را آبگينه ريزه در پاي اوفتادپشت دستي بر دهان عقل سودايي زدمپايمردم عقل بود آنگه که عشقم دست دادپس من خاکي به حکمت گردن مايي زدمديو ناري را سر از سوداي مايي شد به بادپس گره بر خبط خود بيني و خود رايي زدمتاب خوردم رشته وار اندر کف خياط صنعبر در دل ز آ