-
صبحدمي که برکنم، ديده به روشناييتشاعر : سعدي بر در آسمان زنم، حلقهي آشناييتصبحدمي که برکنم، ديده به روشناييتگر به توانگري رسد، نوبتي از گداييتسر به سرير سلطنت، بنده فرو نياوردچون پس پرده ميرود اينهمه دلرباييتپرده اگر برافکني، وه که چه فتنهها رودتا شب رهروان شود، روز به روشناييتگوشهي چشم مرحمت بر صف عاشقان فکنعرضه همي دهند و ما، قصهي بينواييتخلق جزاي بد عمل، بر در کبرياي توسر ننهد به بندگي، بر خط پادشاييتسر ننهند بندگان، بر خط پادشاه اگرکاتش آن فرو کشد، گر