-
خبر داري اي استخواني قفسشاعر : سعدي که جان تو مرغي است نامش نفس؟خبر داري اي استخواني قفسدگر ره نگردد به سعي تو صيدچو مرغ از قفس رفت و بگسست قيددمي پيش دانا به از عالمي استنگه دار فرصت که عالم دمي استدر آن دم که بگذشت و عالم گذاشتسکندر که بر عالمي حکم داشتستانند و مهلت دهندش دميميسر نبودش کز او عالمينماند بجز نام نيکو و زشتبرفتند و هرکس درود آنچه کشتکه ياران برفتند و ما بر رهيمچرا دل بر اين کاروانگه نهيم؟نشينند با يکدگر دوستانپس از ما همين گل دمد بوستانکه ننشست با کس که