-
قضا زندهاي رگ جان بريدشاعر : سعدي دگر کس به مرگش گريبان دريدقضا زندهاي رگ جان بريدچو فرياد و زاري رسيدش به گوشچنين گفت بينندهاي تيز هوشگرش دست بودي دريدي کفنز دست شما مرده بر خويشتنکه روزي دو پيش از تو کردم بسيچکه چندين ز تيمار و دردم مپيچکه مرگ منت ناتوان کرد و ريشفراموش کردي مگر مرگ خويشنه بروي که برخود بسوزد دلشمحقق چو بر مرده ريزد گلشچه نالي؟ که پاک آمد و پاک رفتز هجران طفلي که در خاک رفتکه ننگ است ناپاک رفتن به خاکتو پاک آمدي بر حذرباش و پاکنه آنگه که سررشته بردت