-
يکي صورتي ديد صاحب جمالشاعر : سعدي بگرديدش از شورش عشق حاليکي صورتي ديد صاحب جمالکه شبنم بر ارديبهشتي ورقبرانداخت بيچاره چندان عرقبپرسيد کاين را چه افتاد کار؟گذر کرد بقراط بر وي سوارکه هرگز خطائي ز دستش نخاستکسي گفتش اين عابدي پارساستز صحبت گريزان، ز مردم ستوهرود روز و شب در بيابان و کوهفرو رفته پاي نظر در گلشربودهست خاطر فريبي دلشبگريد که چند از ملامت؟ خموشچو آيد ز خلقش ملامت به گوشکه فريادم از علتي دور نيستمگوي اربنالم که معذور نيستدل آن ميربايد که اين نقش بستنه اين