-
يکي ناسزا گفت در وقت جنگشاعر : سعدي گريبان دريدند وي را به چنگيکي ناسزا گفت در وقت جنگجهانديدهاي گفتش اي خودپرستقفا خورده گريان وعريان نشستدريده نديدي چو گل پيرهنچو غنچه گرت بسته بودي دهنچو طنبور بي مغز بسيار لافسراسيمه گويد سخن بر گزافبه آبي توان کشتنش در نفس؟نبيني که آتش زبان است و بسهنر خود بگويد نه صاحب هنراگر هست مرد از هنر بهرهورورت هست خود فاش گردد به بوياگر مشک خالص نداري مگويچه حاجت؟ محک خود بگويد که چيستبه سوگند گفتن که زر مغربي است