-
شنيدم ز پيران شيرين سخنشاعر : سعدي که بود اندر اين شهر پيري کهنشنيدم ز پيران شيرين سخنسرآورده عمري ز تاريخ عمروبسي ديده شاهان و دوران و امرکه شهر از نکويي پرآوازه داشتدرخت کهن ميوهي تازه داشتکه هرگز نبودهست بر سرو سيبعجب در زنخدان آن دل فريبفرج ديد در سر تراشيدنشز شوخي و مردم خراشيدنشسرش کرد چون دست موسي سپيدبه موسي، کهن عمر کوته اميدبه عيب پريرخ زبان برگشودز سر تيزي آن آهنين دل که بودنهادند حالي سرش در شکمبه مويي که کرد از نکوييش کمنگونسار و در پيشش افتاده مويچو چنگ