-
يکي طفل دندان برآورده بودشاعر : سعدي پدر سر به فکرت فرو برده بوديکي طفل دندان برآورده بودمروت نباشد که بگذارمشکه من نان و برگ از کجا آرمش؟نگر تا زن او را چه مردانه گفت:چو بيچاره گفت اين سخن، پيش جفتهمان کس که دندان دهد نان دهدمخور هول ابليس تا جان دهدکه روزي رساند، تو چندين مسوزتواناست آخر خداوند روزنويسنده عمر و روزي است همنگارندهي کودک اندر شکمبدارد، فکيف آن که عبد آفريدخداوندگاري که عبدي خريدکه مملوک را بر خداوندگارتو را نيست اين تکيه بر کردگارشدي سنگ در دست ابدال