-
شنيدم که وقتي سحرگاه عيدشاعر : سعدي ز گرمابه آمد برون با يزيدشنيدم که وقتي سحرگاه عيدفرو ريختند از سرايي به سريکي طشت خاکسترش بيخبرکف دست شکرانه مالان به رويهمي گفت شوليده دستار و مويبه خاکستري روي درهم کشم؟که اي نفس من در خور آتشمخدا بيني از خويشتن بين مخواهبزرگان نکردند در خود نگاهبلندي به دعوي و پندار نيستبزرگي به ناموس و گفتار نيستتکبر به خاک اندر اندازدتتواضع سر رفعت افرازدتبلنديت بايد بلندي مجويبه گردن فتد سرکش تند خويخدا بيني از خويشتن بين مجويز مغرور دنيا ره دي