-
جواني خردمند پاکيزه بومشاعر : سعدي ز دريا برآمد به در بند رومجواني خردمند پاکيزه بومنهادند رختش به جايي عزيزدر او فضل ديدند و فقر و تميزکه خاشاک مسجد بيفشان و گردمه عابدان گفت روزي به مردبرون رفت و بازش نشان کس نديدهمان کاين سخن مرد رهرو شنيدکه پرواي خدمت ندارد فقيربر آن حمل کردند ياران و پيرکه ناخوب کردي به رأي تباهدگر روز خادم گرفتش به راهکه مردان ز خدمت به جايي رسندندانستي اي کودک خودپسندکه اي يار جان پرور دلفروزگرستن گرفت از سر صدق و سوزمن آلوده بودم در آن جاي پاکنه