-
شکر لب جواني ني آموختيشاعر : سعدي که دلها در آتش چو ني سوختيشکر لب جواني ني آموختيبه تندي و آتش در آن ني زديپدر بارها بانگ بر وي زديسماعش پريشان و مدهوش کردشبي بر اداي پسر گوش کردکه آتش به من در زد اين بار نيهمي گفت بر چهره افگنده خويچرا برفشانند در رقص دست؟نداني که شوريده حالان مستفشاند سر دست بر کايناتگشايد دري بر دل از وارداتکه هر آستينيش جاني در اوستحلالش بود رقص بر ياد دوستبرهنه تواني زدن دست و پاگرفتم که مردانهاي در شناکه عاجز بود مرد با جامه غرقبکن خرقه نام و نامو