-
شنيدم که پيري شبي زنده داشتشاعر : سعدي سحر دست حاجت به حق برفراشتشنيدم که پيري شبي زنده داشتکه بي حاصلي، رو سر خويش گيريکي هاتف انداخت در گوش پيربه خواري برو يا بزاري بايستبر اين در دعاي تو مقبول نيستمريدي ز حالش خبر يافت، گفتشب ديگر از ذکر و طاعت نخفتبه بي حاصلي سعي چندين مبرچو ديدي کزان روي بستهست دربه حسرت بباريد و گفت اي غلامبه ديباجه بر اشک ياقوت فاماز اين ره، که راهي دگر ديدميبه نوميدي آنگه بگرديدميکه من باز دارم ز فتراک دستمپندار گر وي عنان برشکستچه غم گر شنا