-
يکي تشنه ميگفت و جان ميسپردشاعر : سعدي خنک نيکبختي که در آب مرديکي تشنه ميگفت و جان ميسپردچو مردي چه سيراب و چه خشک لببدو گفت نابالغي کاي عجبکه تا جان شيرينش در سر کنم؟بگفتا نه آخر دهان تر کنمکه داند که سيراب ميرد غريقفتد تشنه در آبدان عميقوگر گويدت جان بده، گو بگيراگر عاشقي دامن او بگيرکه بر دوزخ نيستي بگذريبهشت تن آساني آنگه خوريچو خرمن برآيد بخسبند خوشدل تخم کاران بود رنج کشکه در دور آخر به جامي رسيددر اين مجلس آن کس به کامي رسيد
#سرگرمی#