-
شنيدم که وقتي گدا زادهايشاعر : سعدي نظر داشت با پادشا زادهايشنيدم که وقتي گدا زادهايخيالش فرو برده دندان به کامهمي رفت و ميپخت سوداي خامهمه وقت پهلوي اسبش چو پيلز ميدانش خالي نبودي چو ميلولي پايش از گريه در گل بمانددلش خون شد و راز در دل بمانددگر باره گفتندش اين جا مگردرقيبان خبر يافتندش ز درددگر خيمه زد بر سر کوي دوستدمي رفت و ياد آمدش روي دوستکه باري نگفتيمت ايدر ميايغلامي شکستش سر و دست و پايشکيبايي از روي يارش نبوددگر رفت و صبر و قرارش نبودبراندندي و بازگشتي بف