-
يکي زهرهي خرج کردن نداشتشاعر : سعدي زرش بود و ياراي خوردن نداشتيکي زهرهي خرج کردن نداشتنه دادي، که فردا بکار آيدشنه خوردي، که خاطر بر آسايدشزر و سيم در بند مرد ليمشب و روز در بند زر بود و سيمکه ممسک کجا کرد زر در زمينبدانست روزي پسر در کمينشنيدم که سنگي در آن جا نهادز خاکش بر آورد و بر باد دادبه يک دستش آمد، به ديگر بخوردجوانمرد را زر بقائي نکردکلاهش به بازار و ميزر گروکز اين کم زني بود ناپا کروپسر چنگي و نايي آورده پيشنهاده پدر چنگ در ناي خويشپسر بامدادان بخنديد و گ