-
شنيدم که مغروري از کبر مستشاعر : سعدي در خانه بر روي سائل ببستشنيدم که مغروري از کبر مستجگر گرم و آه از تف سينه سردبه کنجي درون رفت و بنشست مردبپرسيدش از موجب کين و خشمشنيدش يکي مرد پوشيده چشمجفائي کزان شخصش آمد به رويفرو گفت و بگريست بر خاک کوييک امشب به نزد من افطار کنبگفت اي فلان ترک آزار کنبه خانه در آوردش و خوان کشيدبه خلق و فريبش گريبان کشيدبگفت ايزدت روشنايي دهادبر آسود درويش روشن نهادسحر ديده بر کرد وعالم بديدشب از نرگسش قطره چندي چکيدکه آن بي بصر ديده بر کرد