-
شنيدم که مردي است پاکيزه بومشاعر : سعدي شناسا و رهرو در اقصاي رومشنيدم که مردي است پاکيزه بومبرفتيم قاصد به ديدار مردمن و چند سالوک صحرا نوردبه تمکين و عزت نشاند و نشستسرو چشم هر يک ببوسيد و دستولي بي مروت چوبي بر درختزرش ديدم و زرع و شاگرد و رختولي ديگدانش عجب سرد بودبه لطف و لبق گرم رو مرد بودز تسبيح و تهليل و ما را ز جوعهمه شب نبودش قرار هجوعهمان لطف و پرسيدن آغاز کردسحرگه ميان بست و در باز کردکه با ما مسافر در آن ربع بوديکي بد که شيرين و خوش طبع بودکه درويش را ت