-
يکي رفت و دينار از او صد هزارشاعر : سعدي خلف برد صاحبدلي هوشياريکي رفت و دينار از او صد هزارچو آزادگان دست از او بر گرفتنه چون ممسکان دست بر زر گرفتمسافر به مهمان سراي اندرشز درويش خالي نبودي درشنه همچون پدر سيم و زر بند کرددل خويش و بيگانه خرسند کردبه يک ره پريشان مکن هرچه هستملامت کني گفتش اي باد دستبه يک دم نه مردي بود سوختنبه سالي توان خرمن اندوختننگه دار وقت فراخي حسيبچو در دست تنگي نداري شکيبکه روز نوا برگ سختي بنهبه دختر چه خوش گفت بانوي دهکه پيوسته در ده رو