-
زبان داني آمد به صاحبدليشاعر : سعدي که محکم فروماندهام در گليزبان داني آمد به صاحبدليکه دانگي از او بر دلم ده من استيکي سفله را ده درم بر من استهمه روز چون سايه دنبال منهمه شب پريشان از او حال مندرون دلم چون در خانه ريشبکرد از سخنهاي خاطر پريشجز اين ده درم چيز ديگر ندادخدايش مگر تا ز مادر بزادنخوانده بجز باب لاينصرفندانسته از دفتر دين الفکه اين قلتبان حلقه بر در نزدخور از کوه يک روز سر بر نزداز آن سنگدل دست گيرد به سيمدر انديشهام تا کدامم کريمدرستي دو، در آستينش نهادش