-
يکي مشت زن بخت روزي نداشتشاعر : سعدي نه اسباب شامش مهيا نه چاشتيکي مشت زن بخت روزي نداشتکه روزي محال است خوردن به مشتز جور شکم گل کشيدي به پشتدلش پر ز حسرت، تنش سوکوارمدام از پريشاني روزگارگه از بخت شوريده، رويش ترشگهش جنگ با عالم خيرهکشفرو ميشدي آب تلخش به حلقگه از ديدن عيش شيرين خلقکه کس ديد از اين تلختر زيستي؟گه از کار آشفته بگريستيمرا روي نان مينبيند ترهکسان شهد نوشند و مرغ و برهبرهنه من و گربه را پوستينگر انصاف پرسي نه نيکوست اينبه گنجي فرو رفتي از کام دل!چه ب