-
شنيدم که از نيکمردي فقيرشاعر : سعدي دل آزرده شد پادشاهي کبيرشنيدم که از نيکمردي فقيرز گردنکشي بر وي آشفته بودمگر بر زبانش حقي رفته بودکه زورآزماي است بازوي جاهبه زندان فرستادش از بارگاهمصالح نبود اين سخن گفت، گفتز ياران يکي گفتش اندر نهفتز زندان نترسم که يک ساعت استرسانيدن امر حق طاعت استحکايت به گوش ملک باز رفتهمان دم که در خفيه اين راز رفتنداند که خواهد در اين حبس مردبخنديد کو ظن بيهوده بردبگفتا به خسرو بگو اي غلامغلامي به درويش برد اين پيامکه دنيا همين ساعتي بيش نيس