-
شنيدم که از پادشاهان غورشاعر : سعدي يکي پادشه خر گرفتي بزورشنيدم که از پادشاهان غوربه روزي دو مسکين شدندي تلفخران زير بار گران بي علفنهد بر دل تنگ درويش، بارچو منعم کند سفله را، روزگارکند بول و خاشاک بر بام پستچو بام بلندش بود خودپرستبرون رفت بيدادگر شهريارشنيدم که باري به عزم شکارشبش درگرفت از حشم دور ماندتگاور به دنبال صيدي براندبينداخت ناکام شب در دهيبتنها ندانست روي و رهيز پيران مردم شناس قديميکي پيرمرد اندر آن ده مقيمخرت را مبر بامدادان به شهرپسر را هميگفت کاي شاد