-
حکايت کنند از يکي نيکمردشاعر : سعدي که اکرام حجاج يوسف نکردحکايت کنند از يکي نيکمردکه نطعش بينداز و ريگش بريزبه سرهنگ ديوان نگه کرد تيزبپرخاش در هم کشد روي راچو حجت نماند جفا جوي راعجب داشت سنگين دل تيره رايبخنديد و بگريست مرد خدايبپرسيد کاين خنده و گريه چيست؟چو ديدش که خنديد و ديگر گريستکه طفلان بيچاره دارم چهاربگفتا هميگريم از روزگارکه مظلوم رفتم نه ظالم به خاکهميخندم از لطف يزدان پاکيکي دست از اين مرد صوفي بدارپسر گفتش: اي نامور شهريارنه راي است خلقي به يک بار کشتک