-
شنيدم که در مرزي از باخترشاعر : سعدي برادر دو بودند از يک پدرشنيدم که در مرزي از باخترنکو روي و دانا و شمشيرزنسپهدار و گردن کش و پيلتنطلبکار جولان و ناورد يافتپدر هر دو را سهمگن مرد يافتبه هر يک پسر، زان نصيبي بدادبرفت آن زمين را دو قسمت نهادبه پيکار شمشير کين برکشندمبادا که بر يکدگر سر کشندبه جان آفرين جان شيرين سپردپدر بعد ازان، روزگاري شمردوفاتش فرو بست دست عملاجل بگسلاندش طناب املکه بي حد و مر بود گنج و سپاهمقرر شد آن مملکت بر دو شاهگرفتند هر يک، يکي راه پيشبه حکم