-
دلبرا نازده در مار سر زلف تو دستشاعر : سعدي چه کند کژدم هجران تو چندين نيشمدلبرا نازده در مار سر زلف تو دستچنگوار از غم هجران تو سر در پيشمهمچو دف ميخورم از دست جفاي تو قفاکمتر از خاکم و بر باد مده زين بيشمآبرويم چه بري آتش عشقم بنشانتا بداني که توانگر دلم ار درويشمگر به جان ناز کني گر نکنم در رويتتا به جان فتنهي آن طرهي کافر کيشمدم به دم در دلم آيد که دم کفر زنمبا پريشاني از آن بر سر حال خويشمعقل ديوانه شد از سعدي ديوانه مزاجچه کنم با که بگويم چه خيال انديش