-
ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگانيشاعر : سعدي دودم به سر برآمد زين آتش نهانيذوقي چنان ندارد بي دوست زندگانيما را نميگشايند از قيد مهربانيشيراز در نبستهست از کاروان وليکنميبايدش کشيدن باري به ناتوانياشتر که اختيارش در دست خود نباشددست از هزار عذرا بردي به دلستانيخون هزار وامق خوردي به دلفريبيگر صورتت ببيند سر تا به سر معانيصورت نگار چيني بي خويشتن بماندهمچون بر آب شيرين آشوب کاروانياي بر در سرايت غوغاي عشقبازانتا خرمنت نسوزد تشويش ما ندانيتو فارغي و عشقت بازيچه مي