-
تا کي اي آتش سودا به سرم برخيزيشاعر : سعدي تا کي اي ناله زار از جگرم برخيزيتا کي اي آتش سودا به سرم برخيزياز غم دوست به روي چو زرم برخيزيتا کي اي چشمه سيماب که در چشم منياي خيال ار شبي از رهگذرم برخيزييک زمان ديده من ره به سوي خواب بردزود باشد که تو نيز از نظرم برخيزياي دل از بهر چه خونابه شدي در بر منکه نه هر صبح به آه سحرم برخيزيبه چه دانش زني اي مرغ سحر نوبت روزهيچت افتد که خدا را ز سرم برخيزياي غم از همنفسي تو ملالم بگرفت
#سرگرمی#