-
رفتي و همچنان به خيال من اندريشاعر : سعدي گويي که در برابر چشمم مصوريرفتي و همچنان به خيال من اندريکز هر چه در خيال من آمد نکوتريفکرم به منتهاي جمالت نميرسدتا ظن برم که روي تو ماست يا پريمه بر زمين نرفت و پري ديده برنداشتگر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبريتو خود فرشتهاي نه از اين گل سرشتهايکز تو به ديگران نتوان برد داوريما را شکايتي ز تو گر هست هم به توستبي دوست خاک بر سر جاه و توانگريبا دوست کنج فقر بهشتست و بوستاناز هيچ نعمتي نتواني که برخوريتا دوست در کنار