-
کاش کان دلبر عيار که من کشته اويمشاعر : سعدي بار ديگر بگذشتي که کند زنده به بويمکاش کان دلبر عيار که من کشته اويمچه کنم نيست دلي چون دل او ز آهن و رويمترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگويمتا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پويمتا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خيزمتا چه ديد از من مسکين که ملولست ز خويمدشمن خويشتنم هر نفس از دوستي اومگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبويملب او بر لب من اين چه خيالست و تمنانه منم تنها کاندر خم چوگان تو گويمهمه بر من چه زني زخم فراق اي مه خوب