-
من دوست ميدارم جفا کز دست جانان ميبرمشاعر : سعدي طاقت نميدارم ولي افتان و خيزان ميبرممن دوست ميدارم جفا کز دست جانان ميبرمتا تو نپنداري که من از دست او جان ميبرماز دست او جان ميبرم تا افکنم در پاي اوهر لحظه از بيداد او سر در گريبان ميبرمتا سر برآورد از گريبان آن نگار سنگ دلطوعا و کرها بندهام ناچار فرمان ميبرمخواهي به لطفم گو بخوان خواهي به قهرم گو براننه درد ساکن ميشود نه ره به درمان ميبرمدرمان درد عاشقان صبرست و من ديوانهامتو بار جانان ميب