-
يکي را دست حسرت بر بناگوششاعر : سعدي يکي با آن که ميخواهد در آغوشيکي را دست حسرت بر بناگوشکه تنها مانده چون خفت از غمش دوشنداند دوش بر دوش حريفانز من فرياد ميآيد که خاموشنکوگويان نصيحت ميکنندمدگر جاي نصيحت نيست در گوشز بانگ رود و آواي سرودمورا گو برقعي بر خويشتن پوشمرا گويند چشم از وي بپوشاننيايد هرگز اين ديوانه با هوشنشاني زان پري تا در خيالستکه درياي درون ميآورد جوشنميشايد گرفتن چشمه چشمبياشاميم اگر زهرست اگر نوشبيا تا هر چه هست از دست محبوببر او گو دشمن اندر خو