-
هر که هست التفات بر جانششاعر : سعدي گو مزن لاف مهر جانانشهر که هست التفات بر جانشاز که جويم دوا و درمانشدرد من بر من از طبيب منستنتوان رفت جز به فرمانشآن که سر در کمند وي داردکه نباشد به امر سلطانشچه کند بنده حقير فقيرکه ملامت کنند يارانشناگزيرست يار عاشق راچه تفاوت کند ز بارانشوان که در بحر قلزمست غريقتا بنالد هزاردستانشگل به غايت رسيد بگذاريدعشق دعوي کند به بطلانشعقل را گر هزار حجت هستدر جراحت بماند پيکانشهر که را نوبتي زدند اين تيرکه ندانند درد پنهانشنالهاي ميکند چ